پياله هاي خالي ...پياله هاي پر... پياله هاي من

Tuesday, December 27, 2005

قصه گنجي قصه لالايي مادربزرگ نيست....

قصه گنجي همان درد من و توست.از دوست صفتي در اين روزگاران غريب كه بوي مردار آن مشام را مي آزارد پرسيدم گنجي را مي شناسي؟ قدري فكر كرد گفت:آري! به گمانم اسم او را در راديو فردا شنيده ام ،درباره اش چيزهايي مي گفت!!! چقدر زيبا تداعي كرد شعر اين گرگ سالهاست كه با گله آشناست پروين در آنجا كه كودك از آن تابناك برسر پادشاه مي پرسد و و مي شنود:
آن يك جواب داد چه دانيم ما كه چيست پيداست آنقدر كه متاعي گرانبهاست
ومن گريستم از نفهميدن درد.چرا كسي بوي مردار را نمي فهمد ،
اسم فلان خواننده كه رپ مي خواند را مي دانيم و كسي نمي داند گنجي كيست. اما اسم گنجي .... گنجي ! واي بر من !! واي برما !! كه ما نشستيم و تماشا كرديم .... بگذار بماند.......سخن فراوان و درد جانكاه

0 Comments:

Post a Comment

<< Home