پياله هاي خالي ...پياله هاي پر... پياله هاي من

Friday, January 13, 2006

افسوس

پدر مي گفت عاشق گر شود پيدا به هرقيمت خريداريم
پدر مي گفت اي منيت اي غرور اي پسر
تو كجايي؟در چه راهي؟
هان پدر جانم نمي دانم
بساطم !!بساطم پاره و ژنده
من و ابي و ناني و يك جسمي كه نامش هست زنده
دگر هيچ ندارم
ندانم
نمي دانم چه پاسخ مي دهد بر زنگ سوم ها
كلام آي آدمها آي آدمها را
نشاطم بر لبم خشكيد
گل زيباي همسايه به طعنه گفت
تو اي كهنسال هزاران خاطره!! گل ناز تمدن
بر چه مي نازي به آن سالي كه تاج گيتي ات را فروهر اميخته بر سر مي نهادي؟
يا به آن دختر زيباروي كه شبي از شبها پادشاه داخل تاريخ به سبابه خويش اسم زن را بر وي نهاده
خانه ت اكنون فتاده
اين نفس ها در شماره
هان كجايي اي گل خوشبوي پيراهن
طلسم تو نمي خشكد به اين آهن
نمي دانم به جاي آن گل شرمنده و خاموش
سخن جز اين نمي بايد:
كه افسوس و كه افسوس

0 Comments:

Post a Comment

<< Home