پياله هاي خالي ...پياله هاي پر... پياله هاي من

Tuesday, January 17, 2006

براي آناني كه ديده اند



حاجيان ديدن را تمام كرده اند و اكنون حج اكبر آغاز گشته بازگشت كه نه ‌آري شروع
حاجي به عنوانت اضافه مي شود اما بنگر كه «حاجي آقا» نشوي حاجي آقاي صادق هدايت را مي گويم....دلت را صاف كن..تو هماني هستي كه شنيده ها را ديده اي، گفته ها را در ژرفاي وجودت احساس كرده اي ديگر نياز به روضه بقيع نداري اصلا نياز به دل و حال هم نداري كافيست يكبار صحنه اي را از درون تصويري ببيني كه از آنجا باشد، خودش اشك مي شود...اكنون باز مي گردي روزهاي آغازين و ديدار و خوش و بش و بعد نمي دانم آيا غمي سنگين كه ديگر نيستي جايي كه بوده اي ..احساس مي كني كه از جايي دور افتاده اي از شهر خود، از ديار خود ،آنجا در حرم امن بوده اي اينجا نه...انجا در مطاف نه در فكر ماشين و خانه بوده اي و اينجا نه در كار مطاف و كعبه...مگر روزي حرفي اسمي و يادي، تو را به انجا ببرد!!!...هان بنگر كه كجايي چه مي بيني ... اي ديده!!! نه!!!! تو فرق داري ..و.دلت را بياور اكنون چشمت را ببند ...هنوز سوز خاك عرفات را احساس مي كني ....بوي غريبي است نه....ديدي درب آن خانه را كه درب مشكل گشاست ؟؟؟ديدي چه غريبانه بود...درب خانه فاطمه (س) را مي گويم...حال فاطمه وار .. علي وار ...نه «حاجي آقا» وار بيا و حج اكبر را آغاز كن اكنون ببين صاف گشته اي يا نه ...همان ماري بوده اي كه خانه ...چهار چوب، مكعب، را ديده اي و اژدها شده اي ...گرگ درنده شده اي و خون مردم را به شيشه به ثمن بخس مي فروشي يا نه صفاي باطنت زبانزد كوچه و محله است. اينجا حاجي آقا زياد است.. جمهوري ا سلامي پر از حاجي آقاهايي است كه نه تنها براي ملت كه براي خاك و طن و يا به قول سيمين بهبهاني براي آن رود آرام و يا آن كوه نجيب كه اكنون لباس عروس برف آسماني آن را سفيد وش كرده ،هم تصميم مي گيرند...بيا و حاجي باش نه حاجي آقا

0 Comments:

Post a Comment

<< Home