پياله هاي خالي ...پياله هاي پر... پياله هاي من

Saturday, January 28, 2006

قصه ای پر غصه

آنچه در کافه ستاره دیدم
سامان مقدم را همیشه به خاطر جسارتش می ستودم کارگردانی که با سیاوش امد و جدیدترین کارش کافه ستاره که فیلم نیست زندگی است قصه دردهای نهان همین جامعه ای است که مسئولانش به جای خطر فقر و اعتیاد به دستیابی به انرژی هسته ای فکر می کنند نمی دانم از کجای کافه ستاره بگویم ..از آنجا که فریبای قصه هر شب از آنچه عایدش شده نشئه ساز مردی می شود که سالهاست با او دور است خنده ای که فریدون از او می خواهد از تمام گریه های دنیا غم انگیزتر است از سوی دیگر فقر آنچنان گلوی انسان را می فشارد که دراین راه قدم به سرزمینی می گذارد با هزاران گرگ درنده اما دراین میان تنها یک یادگار را ازمحله خویش با خود می برد... مونس محله امامزاده را ...آنهم به طوری که هر کس برای دست یافتن به آن باید تلاش کند رنج قایق را به خودبخرد و ساعتی عقده دل را با او بگشاید...هر چه فکر کردم رابطه اذان را و آن صندلی های داخل کوچه را بفهمم فکرم قد نداد تا اینکه دیشب به ناگاه آمد آنچه را که منتظرش بودم...اذان نشانه پاکی و شروع و کوچه ها و محله مکان نزدیکی ها نمی دانم...نمی دانم ...آری من از دردهای اجتماع..جامعه چه می دانم....ملوک پر دردتر از بقیه و خنده تماشاگران که فقط و فقط خود را فریب می دهندهمه ما همچون ملوک هستیم اما به جای عاشق شدن به جای ابراز تنها در جلوی همان آیینه تصنعی می نشینیم و ...من نمی دانم روایت ستاره ها در این ایام که در آخر ستاره ها نمایان می شوندستاره ها فقط در سینما نیستند ستاره های ما در داخل همین کوچه پس کوچه ها هستند همان صندلی ها و همان اذان و همان امامزاده.... ببینید فقر چه می کند ...چراغ سینما که روشن شد همه می گریستند...دیگر نه از آن دست زدنهای موقع رقصیدن ملوک خبری نبود...همه با سکانس آخر فیلم گریستند

0 Comments:

Post a Comment

<< Home